اندیشه هایم |
به نام هستی بخش احساس خوب یادم مانده. آن روز در آن سال، یک شنبه بود. به قولی، روز خورشید بود. من آن روز با بیم و امید، با دست لرزان و اضطرابی عظیم، نوشتم. نوشتم که چه مدتی بود که میخواستمش و چه قدر لحظه شمردم تا روز خورشید فرا رسد، تا بگویم میخواهمش. تا بگویم برای یک عمر؛ هوووم؛ نه برای ابد، میخواهمش. امروز؛ اما دیگر از خورشید و روز خورشید، خبری نیست. آفتاب دروغین برجام هم رخت بر بسته و ابری که تفسیرش را نمیدانم جایش را گرفته. سیاسی شدهام؟ آری سیاسی شدهام، از آن روزی نحسی! که او گفت گم شوم! دروغ چرا... . که من روحانی دروغگو نیستم. او نگفت که گم شو. او گفت دیگر باید تمام شود. و تمام شد به بیرحمانهترین راه! بی هیچ ذکر علتی. امروز سالگرد گفتنم؛ سالگرد خواستنم رسیده و از گم شدنم نیز سالی و اندکی از سال، سپری شده. اما امروز، دیگر آن روز خورشید نیست. حتی روز خورشید دروغین! هم نیست. امروز جمعه است. روزی که همه امیدها سوی اوست. نمیدانم شاید، از آن یکشنبه روءیاییام بهتر باشد. شاید که نه. بلکه حتماً بهتر است. می دانی؟ تو را میگویم... تو ای که میخوانی مرا. میدانی هر زمان که فکر کردم امروز روز درست است، دقیقاً در اشتباه محض بودم. شاید چیزی شبیه #خسارت_محض در اشتباه بودم که بهترین روز گفتن، روز خورشید است. در اشتباه بودم که بهترین خواستن، مانند کف دست، خواستن است! امروز نمیدانم کجا هستم. در جایی که هنوز هم دوستش دارم؟ یا در جایی که بغضی بس بزرگ از او در دل دارم؟ امروز نمیدانم گناه است، خواستنم؟ یا که نا امید شده و سراغ دیگری را بگیرم، گناه کردهام؟ تازه اگر بتوانم دیگری، چون او بیابم! میدانم درکم نمیکنی که چرا فقط او را میخوانم و باز هم اصرار به او دارم. اما درک کن مرا درک کن کسی را که بیش از یک سال و دو سال، خود را برایش خالص کرد و بی ریا؛ خود را آماده هر سختی جانکاه کرد. تا برسد به یار و اما نرسید. نمی دانی چه قدر قلب و روح خود را صیقل دادم. چه قدر در کوره گداختمشان و خاک زرد! افزودم، تا مثل موپالمو، من هم راز ساخت قلبی دوست داشتنی را بیابم. آن قدر با ایمان به کار پرداخت خود!، مشغول بودم که هنگام، پس زدنم از سوی او، ناگاه، تیغه پرداخت قلبم، لایهای عمیقتر برداشت و همهی قرمز عشق زیبایم، از قلب، چکید و چکید و چکید... . نمیدانی با هر چکهاش، انگار که تیزاب سلطانی! را بر جگرم می چکاندند. درک کن که دیگر، قلبی به زیبایی قرمز عشق آتشین، در خود، ندارم. ندارم تا باز وابستهاش کنم به یاری که شاید او هم زخمهای زند و بعد مثل تفالهای دورم اندازد. مثل او که این روزها فهمیدم که فقط کنجکاو، پیدا کردن معنای واژه عشق در من بود، تا ببیند که این عشق چه میکند و چه میخواهد. برایش محترم بودم تا همین را یاد بگیرد. تا یاد بگیرد و منتظر شود... منتظر خواستگاری که سقف آرزوهایشان با هم یکی باشد!!! و من هنوز، مات این علت جدایی اویم. مات #سقف_آرزوهای_او [ جمعه 95/1/20 ] [ 2:13 صبح ] [ پیرمرد سی و چند ساله ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |